برای اخرین بار خودم را در اینه چک کردم رژ لبم را کمتر کردم وجزوه هارو برداشتم شتابان به سمت در رفتم.
استادِ بسیار حساس و سخت گیری بود، نباید دیر می رسیدم..ماشین بابا رو پیچوندم ودِ برو که رفتی پیش به سوی دانشگاه...نیم ساعتی صاعقه وار میروندم ؛سالم رسیدنم واقعا معجزه بود.
غرق فکر بودم و گودالی کوچکی که جلوم دهن باز کرده بود را ندیدم والفاتحه؛پام تو گودال بود خودم زمین را بغل کردم وجزوه هام باهام قهر کردند،یکی شمال ویکی جنوب افتاده بود.
سریع خودم را جمع وجور کردم که کسی نبینه .
وقت داشت تمام میشد فرفره وار درحال جمع کردن برگه ها بودم که یکی از پسرای دانشگا که داشت از کنار رد میشد به سمتم چرخید؛به خودم گفتم قضیه مثل داستان ها میشودوپسرِ میاد کمکم جزوه هارا جمع میکنه و یه دل نه صددل عاشقم میشه ،از روی خوش خیالی یه عشوه خرکی و یه لبخند که تامغزم پیدا بود زدم .
پسر سری به نشانه تاسف تکان داد واز کیفش که به سمت من بود خودکار برداشت و یه دیوانه نثارم کرد ورفت و من سنگ رو یخ شدم.